فقر

ساخت وبلاگ

با سلام.به دنیای نیلوبلاگ و وبلاگ جدید خود خوش آمدید.هم اکنون میتوانید از امکانات شگفت انگیز نیلوبلاگ استفاده نمایید و مطالب خود را ارسال نمایید.شما میتوانید قالب و محیط وبلاگ خود را از مدیریت وبلاگ تغییر دهید.با فعالیت در نیلوبلاگ هر روز منتظر مسابقات مختلف و جوایز ویژه باشید.
در صورت نیاز به راهنمایی و پشتیبانی از قسمت مدیریت با ما در ارتباط باشید.برای حفظ زیبابی وبلاگ خود میتوانید این پیام را حذف نمایید.امیدواریم لحظات خوبی را در نیلوبلاگ سپری نمایید...

فقر...
ما را در سایت فقر دنبال می کنید

برچسب : به وبلاگ خود خوش امدید, نویسنده : 1ffathi503 بازدید : 31 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 11:43

بعد از ظهر پنجشنبه ها دخترک در برف و باران سعی می کرد که به قبرستانی که ...بعد از ظهر پنجشنبه ها دخترک در برف و باران شدید به قبرستانی که در حوالی خانه شان قرار داشت می رفت و به کسانی که برای زیارت اهل قبور عزیزانشان می آمدند گل و شمع می فروخت هر وقت وارد قبرستان می شد غم بزرگی در دلش لانه می کرد چون می دانست مادرش آنقدر حالش بد است که ممکن است او و برادر کوچکش را ترک گوید و به دیار باقی شتابد چون آنها برای بیماری مادرشان پول نداشتند تا مداوایش کنند برای همین هر وقت وارد قبرستانی می شد احساس خطر می کرد که مبادا روزی تنها عزیزش را از دست بدهدوقتی به این موضوع فکر می کرد بند بند وجودش به لرزه در می آمدو زیر لب زمزمه می کرد که ای خدای مهربان مواظب مادرم باش من چگونه بدون او برادرم را حامی باشم وچگونه غم دوریش را تحمل کنم همانطور که در حال فکر کردن در آن قبرستان بود ناگهان عده زیادی به همراه تابوتی بر دستانشان وارد قبرستان شدند شیون کودکی همسن خودش نظرش را جلب نمود فورا همراه آنها به راه افتاد کنجکاویش اورا واداشت تا از علت شیونآن دخترک با خبر شود در گوشه ای آن مرده را مشغول خاک سپاری فقر...ادامه مطلب
ما را در سایت فقر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1ffathi503 بازدید : 10 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 11:43

روزی کاسه ی آشی را برای همسایه ام بردم می دانستم که شوهرش دچار بحران مالی شده و به تکاپو افتاده بود... روزی کاسه ی آشی را برای همسایه ا م بردم می دانستم که شوهرش دچار بحران مالی شده و به تکاپو افتاده بود تا به موقع قر ضش را بدهد مجبور شد مبلغ مورد نظر را از ربا خواری قرض گیرد و ماه به ماه بهره ی پولش رابدهد من می دانستم که شوهرش کارگر روز مزد است و توانایی دادن قرضش را داشت چون آنقدربا خانم خانه در ارتباط بودم او هر وقت که همدیگر را می دیدیم برایم درد دل می کرد مدتی بود که موفق نشده بودم که او را ببینم آن روز که آن کاسه آش را برایش بردم پسر و دختر کوچکش در را برایم باز کردند آنقدر از دیدن آن کاسه ی آش ذوق کرده بودند هر کدام از آنها می خواست از دیگری پیشی گیرد آن خبر را به مادرشان بدهند من فکر می کردم که آنها آش را خیلی زیاد دوست دارند که این کارها را میکنند ولی وقتی مادرشان امد تا آش را از دستم بگیرد دانه های اشک از چشمانش جاری شد وشرو ع کرد و انگار منتظر بود تا کسی را پیدا کند و برایش درد دل کند همانطور که حرف می زد اشکهایش هم جاری میشد آن مادر درد مند برایم تعریف کرد چطور شوهرش موقع فقر...ادامه مطلب
ما را در سایت فقر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1ffathi503 بازدید : 12 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 11:43

در کنار مغازه ی شیرینی فروشی بزرگی دخترک کوچکی نشسته بود و به مشتریانی که برای خرید شیرینی عید امده بودند نگاه می کرد بد جوری گرسنگی به او فشار اورده بود بوی شیرینی های رنگارنگ ان مغازه بیشتر او را تحریک می کرد در دلش... +-در کنار مغازه ی شیرینی فروشی بزرگی دخترک کوچکی نشسته بود و به مشتریانی که برای خرید شیرینی عید امده بودند نگاه می کرد بد جوری گرسنگی به او فشار اورده بود بوی شیرینی های رنگارنگ ان مغازه بیشتر او را تحریک می کرد در دلش خدا خدا می کرد که یک از انها دانه ای شیرنی به او دهد تا که شاید ذره ای از گرسنه گی اش را کم کند همچنان با ان نگاه معصومش به ان شرینی فروشی می نگریست در داخل مغازه غلغله ای بر پا شده بود هر کسی سعی می کرد تا زودتر سفارش دهد در میان مشتریان کودکی همراه مادرش برای خرید شیرینی امده بود همان بیرون مغازه متوجه ان دخترک فقیر شده بود دل کوچک و نازکش بحالش می سوخت دائما دست مادرش را در ان شلوغی می کشید و می خواست به مادرش بگوید که به ان دختر بیرون مغازه کمک کند ولی مادرش فکر می کرد که او دلش شیرینی می خواهد تقریبا نوبت انها شد بود تا خریدشان را تحویل بگیرند فقر...ادامه مطلب
ما را در سایت فقر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1ffathi503 بازدید : 21 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 11:42

در گذر گاهی شلوغ و پر رفت و آمد دو برادر با لباس ژولیده و کثیف در سوز و سرمای اخرین روز اذر ماه کنار همدیگر نشسته بودند انها هر روز به فرمان پدر بی رحمشان به آنجا می رفتند تا گدایی کنند و جیب پدر مفت خورشان را پر کنند در گذر گاهی شلوغ و پر رفت و آمد دو برادر با لباس ژولیده و کثیف در سوز و سرمای اخرین روز اذر ماه کنار همدیگر نشسته بودند انها هر روز به فرمان پدر بی رحمشان به آنجا می رفتند تا گدایی کنند و جیب پدر مفت خورشان را پر کنند یکی از آن دو برادر که کوچکتر از دیگری بود می پرسد. شب یلدا یعنی چه چون آن روز بیشتر کسانی که از کنارشان رد می شد ند در باره شب یلدا صحبت می کردند برادر بزرگتر با آنکه حوصله نداشت دل برادرش را نشکست وبرایش توضیح داد که شب یلدا طولانی ترین شب سال هست و مردم به خاته بزرگترغامیل می روند تا پاسی از شب کنار هم انواع خوراکیهای رنگارنگ می خورند و بزر گتر ها برای هم فال حافظ می گیرن او به برادرش گفت شب یلدا را فراموش کن یلدا برای کسانی خوب است که پدر و مادری مهربان و دلسوز دارند نه ما که والدینمان در این سوز و سرما ما را وادار به گدایی می کنند تا کمک خرج آن مفت فقر...ادامه مطلب
ما را در سایت فقر دنبال می کنید

برچسب : شب یلدا,شب یلدا فیلم,شب یلدا 1395,شب یلدا فیلم کامل,شب یلدا ۱۳۹۵,شب یلدا ۹۵,شب یلدا چه روزی است,شب یلدا چه شبی است,شب یلدا به تاریخ میلادی, نویسنده : 1ffathi503 بازدید : 16 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 11:42

ناگهان در قلبم تلاطمی همچو زلزله تمام بند بند وجودم را به لرزه در آورد چون کودک بی پناهی را دیدم که در سوز و سرمای شدید ...... ناگهان در قلبم تلاطمی هچو زلزله همه جای بند بند وجودم را به لرزه در اورده بود چون کودک بی پناهی را دیدم که در سوز و سرما ی شدید زمستان که وجود هر کسی را به لرزه در می آورد بدون داشتن لباس گرمی در حالیکه می لرزید دستانش را به سوی مردمی که از کنارش رد میشدند دراز کرده بود امیدوار بود دلشان براایش بسوزد وبه او کمک کنند او زیر لب زمزمه می کرد و با زبان کودکان از خدا می پرسید که چرا پدر و مادری معتاد نصیبم شده انها آنقدر بی عاطفه اند که در کنار منقل پر از اتش گرم می نشینند و مواد مصرف میکنند و مرا از آن گرما محروم می کنند تا در سوز و سرمای شدید گدایی کنم تا آنها در یک چشم به هم زدنی دود هوا کنند. فقر...ادامه مطلب
ما را در سایت فقر دنبال می کنید

برچسب : زلزله,زلزله بم,زلزله رودبار,زلزله تهران,زلزله طبس,زلزله ورزقان,زلزله ایتالیا,زلزله در تهران,زلزله تهران امشب,زلزله تهران در اخرالزمان, نویسنده : 1ffathi503 بازدید : 13 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 11:42

در گذرگاهی در یک روز برفی مادر بینوایی در گوشه ای نشسته بود و غنچه ی کوچکش را محکم به خودچسبانده بود تا بدن یخ زده اش را گرم کند رهگذران انچنان در پالتوی گرمشان....... در گذر گاهی در یک روز سرد پاییزی مادر بینوایی نشسته بود او غنچه کوچکش را محکم به خود چسبانده بود تا بدن یخ زده اش را گرم کند رهگذران انچنان در پالتوی گرمشان خود را پوشانده بودند و از کنارش رد می شدند و سکه ای روی زمین نزدیکش می انداختند هیچ کدامشان حتی لحظها ی به وضع ان مادر و کودکش اعتنایی نکردن تنها کسی که ایستاد و ان مادر و کودکش را با دقت نگریست پیر زن عصا به دستی بود که از آن گذرگاه عبور میکرد بود او در نگاه اول فهمید که ان مادر غنچه اش پر پر شده خودش خبر ندارد تصمیم می گیرد ارام ارام واقعیت را به ان مادر زجر کشیده بگوید وقتی آن زن درد مند فهمید کودکش را از دست داده آنقدر ضجه و زاری زد و بر سر و صورتش کوبید تا بیهوش نقش زمین شدو حرکتی نمی کرد جمعیتی که به دورش جمع شده بودند تصمیم می گیرند به او کمک کنند ولی آنها نمی دانستند که آن زن درد مند به همراه غنچه پر پر شده اش از غم زمانه رهایی یافتند و دیگر احتیاجی ب فقر...ادامه مطلب
ما را در سایت فقر دنبال می کنید

برچسب : غنچه پر پر,بخواب ای غنچه پرپر, نویسنده : 1ffathi503 بازدید : 29 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 11:42

در سوز و سرمای یکی از روزهای زمستان که همه جا را برف سفید پوش کرده بود پسرک گل فروشی سر چها راهی مشغول کاسبی بود ناگهان متوجه شد دخترک هم سن و سالش ...... در سوز و سرمای یکی از روز های سرد زمستان که همه جا را برف سفید پوش کرده بود پسرک گل فروشی سر چهار راهی مشغول کاسبی بود ناگهان متوجه شد دخترکی هم سن و سال خودش در ان طرف خیابان در حال گریه و زاری است دلش به حالش می سوزد و خود را به او می رساند و از او می خواهد علت گریه اش را به او بگوید دخترک وقتی حرفهای ان پسر را شنید باز هم گریه اش را شدیدتر شد وقتی کمی آرام شد شروع کرد برای آن پسرک گل فروش درد دل کردن چون با دلسوزی آن پسرک به یاد برادر تازه در گذشته اش که بخاطر فقر و نداری مریض شده بود افتاد چند روزی است که او و مادرش را ترک کرده و به دیار باقی شتافت او به آن پسرک گفت که اندک پولی را که برای خرید دارو برای مادر بیمارش به همراه آورده بود را گم کرده از آن می ترسید که تنها کسی که در این دنیا دارد را از دست بدهد با یاد آوری زندگی سراسر دردش قطرات اشک از چشمانش جاری می شد پسرک گل فروش دل مهربانو دریائیش به حال آن دخترک می سوزد با آن فقر...ادامه مطلب
ما را در سایت فقر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1ffathi503 بازدید : 18 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 11:42

کودک دبستانی که هر روز سر راه مدرسه دخترک علیلی که فقط چشمانش بینایی داشت را می بیند و دلش بحالش می سوزد او تصمیم می گیرد هر روز پول تو جیبی روزانه اش را به ان دخترک بدهد و خود در زنگ تفریح گرسنگی را تحمل کند تا بتواند به او کمک کند او دلش می خواست روزها زودتر تکرار شود او به ان دخترک علیل کمک کند و از گرمای برق نگاهش دلگرم شود و لذت احساسی همچو نیکی به همنوع اش را تجربه کند. فقر...ادامه مطلب
ما را در سایت فقر دنبال می کنید

برچسب : نیکی کریمی,نیکی میناژ,نیکی مظفری,نیکی بلا,نیکی کریمی و سحر قریشی,نیکی فیروزکوهی,نیکی,نیکیتا,نیکی صالحی,نیکی کریمی و بهاره رهنما, نویسنده : 1ffathi503 بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 11:42

در گذرگاهی شلوغ در یک روز سرد پاییزی پیرمرد کتاب فروشی که دردکان گرمش لم داده بود چشمش به پسرک گدایی می افتد ناگهان مهر پدری که سالیان دراز ی حسرتش را می خورد به سراغش می آید و قلبش مانند دریای متلاطم شده بود و امواجش را به سینه اش می کوبید او را مصمم کرد تا به هر قیمتی شده آن کودک را از ان سود جویان به ظاهر پدر و مادر از خدا بی خبر نجات دهد خود و همسرش را که عمری حسرتش را می خوردند صاحب اولادی کند. فقر...ادامه مطلب
ما را در سایت فقر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1ffathi503 بازدید : 11 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 11:42